زندگی آب روانیست روان میگذرد
آنچه اقبال منو توست همان میگذرد
چقدر حقیرند مردمانی که نه جرأت دوست داشتن دارند
نه اراده دوست نداشتن؛
نه لیاقت دوست داشته شدن
و نه متانت دوست داشته نشدن
...
با این حال مدام شعر عاشقانه می خوانند
تا درین دهر دیده کردم باز
گل غم در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پیداشد
گل او هم به خنده ای وا شد
هر چه بر من زمانه می افزود
گل غم را از آن نصیبی بود
همچو جان در میان سینه نشست
رشته عمرما به هم پیوست
می کنم چون درون سینه نگاه
آه از این بخت بد چه بینم آه
....
گل غم مست جلوه خویش است
هر نفس تازه روتر از پیش است
زندگی تنگنای ماتم بود
گل گلزار او همین غم بود
او گلی به سینه من کاشت
که بهارش خزان نخواهد داشت