سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان عشقولانه

کل بازدیدها : 1986 (::) بازدیدهای امروز : 7 (::) بازدیدهای دیروز : 0

[ خانه ::پارسی بلاگ :: پست الکترونیک :: شناسنامه ]

اوقات شرعی

حکمت، شرف بزرگوار را می افزاید وبنده مملوک را تا مجلس ملوک بالا می کشد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

vدرباره خودم v

داستان عشقولانه

محمد تجلی
من اومدم تا واسه شما دوستان شعر و متنهای زیبا بنویسم.خواهشن نضر بدین

vلوگوی وبلاگ v

داستان عشقولانه

vفهرست موضوعی یادداشت ها v

عشق مقذس . نظر یادت نر گلکم .

vوضعیت من در یاهو v

یــــاهـو

vاشتراک در خبرنامه v

 

زندگی آب روانیست روان میگذرد

آنچه اقبال منو توست همان میگذرد

 

 

چقدر حقیرند مردمانی که نه جرأت دوست داشتن دارند

نه اراده دوست نداشتن؛

نه لیاقت دوست داشته شدن

و نه متانت دوست داشته نشدن...

با این حال مدام شعر عاشقانه می خوانند

 

 

تا درین دهر دیده کردم باز

گل غم در دلم شکفت به ناز

بر لبم تا که خنده پیداشد

گل او هم به خنده ای وا شد

هر چه بر من زمانه می افزود

گل غم را از آن نصیبی بود

همچو جان در میان سینه نشست

رشته عمرما به هم پیوست

می کنم چون درون سینه نگاه

آه از این بخت بد چه بینم آه....

گل غم مست جلوه خویش است

هر نفس تازه روتر از پیش است

زندگی تنگنای ماتم بود

گل گلزار او همین غم بود

او گلی به سینه من کاشت

که بهارش خزان نخواهد داشت


¤ نویسنده: محمد تجلی
88/4/10 ساعت 2:29 صبح
نظرات دیگران ()

به نام تک نوازنده ی گیتار عشق

1000بار900جمله ی عاشقانه را در 800 جای مختلف به 700 زبان و با 600 شکل پیش 500نفر طرح کردم و400 تای آن ها 300 جمله را به 200 زبان در 100 برگ ترجمه کردند90 تای آن ها را در 80 روز روزی 70 دفعه برای خودم نوشتم60 تای آن ها را آموختم50 بار 40روز روزی 30 دفعه تکرار کردم 20 بار 10 سوال به مدت 9 روز تکرار کردم به 8 سوال 7بار 6جواب دادم در فاصله ی5روز دارای 4بار 3جا در مدت 2 روز تو را دیدم و عاشقانه نگاهت کردم تا روزی برسد که من یک بار بگویم دوستت دارم

 


¤ نویسنده: محمد تجلی
88/4/8 ساعت 3:8 صبح
نظرات دیگران ()

مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم ؟

- بله حتماً.چه سئوالی؟

- بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟

مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میکنی؟

- فقط میخواهم بدانم.

- اگر باید بدانی ‚ بسیار خوب می گویم : 20 دلار

پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت : میشود10 دلار به من قرض بدهید ؟

مرد عصبانی شد و گفت : اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال ‚ فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری کاملآ در اشتباهی‚ سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز سخت کارمی کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.

پسر کوچک‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای

گرفتن پول ازمن چنین سئوالاتی کند؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند وخشن رفتار کرده است. شاید واقعآ چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیازداشته است.

به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خوابی پسرم ؟

- نه پدر ، بیدارم.

- من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست‚ خندید و فریاد زد : متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر بالشش بردو از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت : با این که خودت پول داشتی ‚ چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود‚ ولی من حالا 20 دلار دارم. آیا

می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟


¤ نویسنده: محمد تجلی
88/4/8 ساعت 3:5 صبح
نظرات دیگران ()

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم،

وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم.

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست،

گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم.

یادمان باشد سر سجاده عشق، جز برای دل محبوب دعایی نکنیم.

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق ز هر بی سروپایی نکنیم


¤ نویسنده: محمد تجلی
88/4/8 ساعت 3:2 صبح
نظرات دیگران ()

آدمک آخر دنیاست بخند

آدمک مرگ همین جاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد

شوخیه کاغذی ماست بخند

آدمک خر نشوی گریه کنی

کل دنیا سراب است بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثل تو تنهاست بخند ...


¤ نویسنده: محمد تجلی
88/4/8 ساعت 2:58 صبح
نظرات دیگران ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ